مرشد یکشنبه ۱۴۰۲/۰۷/۲۳، 20:39
من تا بعد از سال کنکور گوشی مخصوص خودم رو نداشتم. یعنی داشتم اما این گوشی مامان بود که همیشه دستم بود. پلی لیستی درست کرده بودم که همراهم بود، از مدرسه تا خونه و از خونه تا مدرسه. پاییز بود. عصرها خسته به خونه برمیگشتم. کیف سنگینی روی دوشم بود و از نشستن روی نیمکت مدرسه خسته بودم. برای دقایقی چشمهام رو میبستم و آهنگ گوش میکردم. چشمهام رو که باز میکردم، مسیری با برگ های قرمز نارنجی جلو روم بود، مسیری که با خستگیهای تلنبار شده وجودم با حیرت نگاهش میکردم و اندکی حس شعف و شور زندگی بهم میداد و همیشه اینجای مسیر، آلبوم سنتوری توی گوشم نواخته میشد. از این خبر وحشتناک امروز شوک شدم و روی قلبم سنگینی حس کردم. انگار که کسی به اون روزهای من حمله کرده، برگ های نارنجی و قرمز قشنگ رو سیاه کرده و خستگی های تلنبار شده رو بیشتر و بیشتر و غمناک تر کرده. متاسفم مهرجویی. سنتوری دیگه برام غمگین تر از قبله، خیلی اندوهبار تر.
مگه مهمه برات؟...برچسب : نویسنده : morshedrahtabahi بازدید : 27