مرشد چهارشنبه ۱۴۰۱/۱۲/۰۳، 22:1
این چند روز از لحاظ روحی در وضعیت خوبی بودم. یکشنبه شب، که بعد از کلی خستگی سرم روی بالش گذاشتم، لبخند زدم و راحت خوابیدم. حس کردم عاشق شدم. دوباره بوی زندگی رو حس کردم. دوشنبه هم همین حس رو داشتم. ساعت ۴ بعد از کلاس موردعلاقهام، از دانشگاه خارج شدم و بعد از گذروندن وقت در اتوبوس و مترو و تاکسی به خونه رسیدم. روز سختی بود. خسته که بله اما من تماما خوشحال بودم، سر کلاس کلی با استاد گپ زدم، با دوستانم وقت خوبی رو گذروندم و ناهار خوشمزه ای هم خوردم. تو خونه چای ریختم، آهنگ شاد گذاشتم و شروع کردم به رقصیدن و خندیدن. وسط این ها، یکهو یادم افتاد که من روز قبل، قرص ضد افسردگی خورده بودم و از خودم پرسیدم آیا الان شادیم واقعی هست یا اثر این قرص هاست؟ آیا واقعا خوشحال بودم؟ پس چرا وقتی خبر دلار ۵۰ هزار تومانی رو شنیدم، ناراحت شدم؟ آیا من میتونم به ارزوهام برسم؟ چرا از اینکه هیچ وقت بورس نشم ترسیدم؟ ایا میتونم تو دانشگاه سوربون از تزم دفاع کنم؟ آیا میتونم روزی با چامسکی هم صحبت بشم؟ میتونم کتابی بنویسم که انتشارات گالیمار چاپ اون رو بهم پیشنهاد بده؟ میتونم به آمریکای جنوبی سفر کنم و اسپانیایی رو کامل یاد بگیرم؟ میتونم برم کشورهای مختلف و برای خانوادهام با عشق سوغاتی بخرم و مثل دایی که به مادر یورو عیدی میداد، اونقدر سخاوتمند باشم؟ ایا میتونستم اینقدر پول داشته باشم که توی جلسات تراپی به پول فکر نکنم و فقط به ترمیم کم و بیش زخم هام فکر کنم؟ آیا میتونم مثل گذشته لباس بخرم؟ در رستوران غذای خوشمزه بخورم؟ به پوست، بدنم و سلامتیم برسم؟ در کافه ای با دوستانم وقت بگذرونم؟ کتاب های خوب بخرم؟ آیا از پس خرج کرایه تاکسی بر خواهم اومد؟ از آرزوهای بزرگ رسیدم به سطحی ترین چیزهای زندگی. چرا همه چیز برگشت به سمت پول؟ من که هیچ وقت برام زیاد مهم نبود. من که پدری داشتم که معتقد بود بزرگترین سرمایهاش خنده های منه. منی که همیشه بارها تدریس داوطلبانه و بدون دستمزد داشتم، وسط رقصیدن به این فکر میکردم که تا خط فقر چقدر فاصله دارم. دور شدن آرزوهام رو از خودم میدیدم. سنگینی بار زندگی رو روی دوش پدرم رو سخت حس میکردم. به دختر و پسری فکر میکردم که چطور ممکنه زندگیشون رو شروع کنن. به دانشجویی تنها تو شهری مثل تهران با هزینه های هنگفتش. به پخمه هایی که مسئول همه اینها هستن. روی تخت دراز کشیدم. به چایم نگاه کردم. دیدم سرد و کدر شده. شاید که همه آرزوهام توی اون لیوان چای محو شدن...
مگه مهمه برات؟...برچسب : نویسنده : morshedrahtabahi بازدید : 74