مرشد شنبه ۱۴۰۲/۰۵/۰۷، 19:35
نهم محرمهایی که کودک بودم، تو خونه مادر همه کسایی که میشناختم جمع میشدن، مادر حیاط رو اب و جارو میزد، دایی قرمه سبزی رو آماده میکر، دیگ های برنج حیاط رو میگرفتند و بوی خوش قرمه سبزی توی کوچه میپیچید. بوی اسپند میاومد، مامان شیرکاکائو درست میکرد، هیئت محل، از کنار تک تک خونه ها میگذشت و اسم درگذشتگان هر خونه رو میاورد و همه هم برای شادی روح رفتگان صلوات میفرستادن. توی اون شلوغی دنبال پدربزرگ میگشتم، همیشه بغلم میکرد، خم میشد به پایین و سرم رو میبوسید، صدای نوحه خونی های ترک زبان توی گوشم بود و بعد من رها میشدم، به در خونه هایی که باز بود و ازشون دود بیرون میاومد نگاه میکردم و گاه واردشون میشدم. فردای اون روزها، روز دهم، صبح زود با بوی کله پاچه و نذری هایی که برامون آورده بودند از خواب بیدار میشدم. انگار همه چیز برنامه ریزی شده بود. همه چیز هارمونی و ریتم و نظم خودش رو داشت. به هر حال سال ها بعد دوست نداشتم اونجاها باشم و فقط به خاطر مامان و با اجبار میرفتم. حس کردم رابطه خاصی میان من و حسین نیست، گاه فکر میکردم هرگز نبوده و حتی ماهش رو هم دوست ندارم. شاید فقط مادر و اون دورهم جمع شدن ها نخی بود که ما رو بهم وصل میکرد. شاد هم حسین نخی بود که ما رو بهم وصل میکرد. به هر حال امروز برایم حسین نیست، مادر نیست، پدر بزرگ هم نیست و برای بوسیدن پیشانیام خم نمیشه و چایی هیئتشو جلوم نمیگذاره، بوی اسپند و قرمه سبزی و کوچه تمیز و چای و شیرکاکائو هیچ جا نیست. از درگذشتگان هیچ کس یاد نشد و گاهی حس میکنم روحم درست مثل ته دیگ های تو حیاط سیاهِ سیاهه.
مگه مهمه برات؟...برچسب : نویسنده : morshedrahtabahi بازدید : 31